بیست و سوم
سلام به همه
مارال جون کلمات : عمو ـ دوغ ـ اینجا ـ همین ـ تاب تاب ـ دست دست . تازه یاد گرفته
فعلا شکرخدا ( ماشـــــــــــــاا...) همه چی رو براهه
دیروز رفتم واسه عصب کشی دندونم (دومین تجربه ی عصب کشیم بود) اما بیشتر به خودکشی شباهت داشت! واقعا اذیت شدم . آخه از زدن آمپول بی حسی تا شروع کار حدودا یکساعت ونیم فاصله افتاد قرار بود یه کار کوچیک واسه یه نفردیگه انجام بده اما کار مریض خیلی طول کشید و تقریبا بی حسی من از بین رفته بود! (معمولا فامیل اینجوری هوامونو دارن) بعد که کارو شروع کرد بدون آمپول تمام بدنم بی حس شد و تازه دکترجان آمپول بی حسی دوم رو حین کارش زد و...
خلاصه اش دیگه نمیتونستم از رو صندلیش بلندشم . فشارم افتاده بود و... هزارتا مکافات دیگه ، بگذریم.
اومدم خونه ، مارال جون تا نگاهم کرد فهمید مامانی اووف شده ! سریع بالشت کوچولوشو آورد و با زدن ضربه روش و گفتن لالا به من فهموند که برم اونجا دراز بکشم بعدشم از رو میز یه موز آورد و سعی داشت بکنه تو دهنم همونجور که دراز کشیده بودم پتوی خودشو آورد گذاشت روم! و لیوان شربتی که واسم آورده بودن و روی میز بود رو شروع کرد به هم زدن و تلاش میکرد با قاشق از شربت واسم بیاره و...
خلاصه دیروز فهمیدم یه پرستار تمام عیار تو خونه دارم دیگه ماشــــــاا...
فعلا