سیزدهم
سلام . این دفعه خیلیییی دیر تونستم بیام . آخه گرفتار بودم...
مارال جونو روز تولد حضرت معصومه (س) و روز دختر ، عقیقه کردیم . جاتون خالی ، خوب بود . صبح که تقریبا خودمونی بود اما عصرش یه مهمونیه کوچولوی صد نفره گرفتیم و کلی ترکوندیم.
همون آقایی که خطبه ی عقد من و آقای همسرو خونده بود آوردیم و دعای عقیقه رو خوند .
مهمتر از همه اینکه مارال جون خیلییییی عالی همکاری کرد و هیچ ترسی از بع بعی نداشت .
مخصوصا که قبلش یاد گرفته بود : بع بعی میگه : بع بع . هربار ازش میپرسیم تکرار میکنه
جدیدا هم که ماشاا... سرعت چهاردست و پا رفتنش اینقدر زیاد شده که نمیتونم بگیرمش و کل روز باید دنبالش بدووم. دستشو میگیره به لبه ی میز و پامیشه وامیسته و من باید روزی ده بار رد انگشتاشو از رو میز تلویزیون و بقیه میزا پاک کنم .
پ ن : الان واقعا عجله دارم . شرمنده . عکساش باشه تو پستهای بعدی .